فردوسی ، اسلام‏ ستای نه اسلام‏ ستیز (2)

 
نویسنده: علی ابو الحسنی


 

چکیده

پژوهشی تاریخی - ادبی درباره سیمای دینی داستان‏های شاهنامه و تبرئه فردوسی از ملی‏گرایی افراطی است. نویسنده ابتدا به ذکر گوشه‏هایی از تاریخ عصر پهلوی و اقدامات ملی‏گرایی افراطی و دین زدایی آن زمان پرداخته و نفی اسلام و کوبیدن مظاهر دین را از اهداف اصلی رضاخان دانسته است. وی طرح ایده‏های ایرانی پیش از اسلام را یگانه راه اجرای طرح ضد دین حاکمان دانسته و غوغای توجیه اشعار ملی‏گرایانه شاهنامه، زنده کردن داستان‏های رستم و سهراب و طرح افکار ضد عربی فردوسی را در این راستا ارزیابی کرده است. اشعار ضد اسلامی و ضد عربی وی را به نقل قول شاهان و درباریان ساسانی و نه رأی و نظر خود فردوسی توجیه کرده است.
1
مقدمتا، تذکر این نکته ضروری می‏نماید که: استاد طوس، به مثابه یک «مورّخ»، تاریخ ایران باستان (از آغاز تا ظهور اسلام) را، با پرداختی هنرمندانه، به رشته نظم کشیده و در اثر رواج «تاریخ منظوم» وی (شاهنامه)، غالب متون منثوری که حکایت‏گر حوادث ایران پیش از اسلام به زبان فارسی بود (و فردوسی، خود نیز در سرایش شهنامه، از آن‏ها بهره شایان برده است) از رونق افتاده و در طول قرون، نابود یا فراموش گشته است، و از آن همه، تنها یک شاهنامه باقی مانده است. از این روی، در آن حرکت فرمایشی و «شه ساخته» عصر پهلوی، خواه ناخواه پای استاد طوس و اثر جاویدانش (شاهنامه) به میان کشیده می‏شد و از شعر و شاعر، تقدیر و تبلیغ می‏گشت.
منتها، پیداست که حکیم طوس (با آن صلابت عقیده دفاع استوارش از «حقانیت اسلام و تشیّع» در دیباچه شاهنامه و هجونامه و...) در آن جوّ اسلام ستیز، کمترین جایی نداشت و لذا بایست شخصیت و اندیشه و فرهنگ وی تحریف می‏گشت و به تعبیر صریح‏تر: بایستی بزرگمرد ستم ستیز و آزاده‏ای که در کشمکش با سلطان غزنوی، هست و نیستش را بر سر دفاع از آیین پاک تشیّع نهاده بود، در گریم خانه رژیم پهلوی چهره یک «شووینیست تمام عیار» را به خود می‏گرفت که با پیمبر اسلام و آیین وی، جنگی کور و بی‏پروا دارد!
2
اصولاً، در عصر پهلوی، بر فردوسی دو گونه ستم رفت: یک نوع ستم، با هتاکی صریح به ساحت شاعر صورت گرفت و ستم دیگر ـ که شایع‏تر، و از جهاتی بدتر بود ـ با مسخ و تحریف شخصیت و پیام وی.
نمونه‏ای از ستم نوع اوّل را می‏توان در نامه منظوم نیما یوشیج (در 29 اسفند 1310 شمسی) به دکتر پرویز ناتل خانلری دید که در آن، بنیانگذار شعر نو، در مقام دفاع از فرهنگ و ادب غرب و تخطئه ادب و فرهنگ کهن اسلامی ایران، سخت به استاد طوس حمله برده و وی را ـ همراه با جمعِ شاعران و معلّمانِ اخلاق و حکیمان بزرگ ایرانی ـ از «خیل دَدان موزون گفتار»! شمرده و سبک شعر عروضی را نیز، که از رودکی و شهید بلخی تا رومی و حافظ و سعدی و صائب و ادیب پیشاوری به آن سبک سخن رانده‏اند، «سبک بیان و صنعت دزدان»! خوانده است!
این کهنگی بیان که من دارم
این کهنه کتاب‏ها که می‏خوانم
این خیل ددان به گفته موزون
وآن قوم دگر کریهتر زآنم
دزدند و رفیق قافله گشته
من از چه شریک کار آنانم؟...
با سبک بیان و صنعت دزدان
قید از چه نهاده بر گریبانم؟
مردی که رهاست قید نپذیرد
ورنه چه سخن که من ز مردانم...
در دوره خون و نهضت آتش
ننگ است شدن چو پور سلمانم
باید به قوای علمی عصری
از هر چه که تازه‏تر از آن خوانم،
منظور زمان خویش بشناسم
وآنگه خود را بدو شناسانم...
این مدرسه‏هاست آلت دزدان
هر چند که گوید اینم و آنم!
وین خیل معلّمین، چو آلاتی
پیچان و مُصوّته همی خوانم
این فلسفه و علوم اخلاقی
از هر طبقه، زهر دبستانم
کهنه است و، برای حفظ هر کهنه
من ز آن چه بخوانده‏ام پشیمانم
جهل است هر آن چه نام آن علم است
کاکنون آگه ز کید دزدانم...
نه عنصریم من و، نه فردوسی
نه فرّخیم، نه پورسلمانم
دزدید تمام رفتگان و، من
بدخواه اساس قید دزدانم
دزدان دگر به پشت آن دزدان
این مشت سخنوران که می‏دانم...
اکنون بنگر منی کز این گونه
بی‏کلفت طبع خویش، بتوانم
صد عنصری و هزار فردوسی
مشتی خر عصر را نمایانم...(51)
امّا این نوع برخورد با فردوسی و شاهنامه ـ که اکنون نیز، منتها به لَونی دیگر، گهگاه توسط امثال احمد شاملو ساز می‏شود(52) ـ در عصر پهلوی شیوع چندانی نداشت و حتی مایه تنفّر خاصّ و عامّ از گوینده می‏شد (و مسلّما خود نیما نیز، در دوران کهولت خویش، از این گونه سیاه مشق‏های ایّام جوانی خود پشیمان بوده است)؛ و آن چه که ـ به ویژه در عصر پهلوی اوّل ـ شیوع تام داشت و «مُد روز» بود ستم نوع دوم به ساحت شاعر، یعنی مسخ و تحریف (آگاهانه یا ناخود آگاهانه) شخصیت و اندیشه فردوسی بود.
3
فردوسی نامه مهر (به مدیریت: مجید موقّر و سر دبیری: نصراللّه‏ فلسفی) در سالهای 1312 و 1313 شمسی، گویی میعادگاه کسانی بود که در فضای «ناسیونالیسم» بلکه «شووینیسم(53) شاهانه» نفس می‏کشیدند و کارشان تحریف تاریخ و مسخ چهره استاد طوس بود.
فی‏المثل، آقای نصراللّه‏ فلسفی، تحت عنوان «فردوسی و جشن هزارمین سال ولادت او» می‏نویسد:
زمانی که فردوسی بر این جهان چشم گشود، سیصد سال از تسلّط عرب بر ایران می‏گذشت... سال منحوس چهارده هجری، عربی را که قرن‏ها محکوم شهریاران ساسانی بود و بدان فخر می‏کرد بر ایران چیره ساخت.
زعمای عرب از روزی که پای برهنه ناپاک خویش را بر این سرزمین پاک نهادند برای این که بنیان حکومت دینی و سیاسی خود را استوار کنند در محو آثار تمدن و شاهنشاهی ایران کوشیدند. قصور شاهان با خاک برابر شد. ایوان مداین جایگاه بومان گشت. آثار صنعتی ایران به یغما رفت...(54)
آقای ذبیح‏اللّه‏ صفا نیز، که نام وی را در لیست فراماسونهای عصر پهلوی می‏بینیم(55)، ذیل عنوان «شعوبیّت فردوسی» در همان مجله، چهره‏ای چنین از فردوسی «نقّاشی می‏کند»:
فردوسی در کمال صراحت، مانند ایرانیان قدیم، آتش را تقدیس می‏کند و آن را فروغ ایزدی می‏خواند و حال آن که همه جا خاک را نژند و تیره و پست می‏نامد... و بالاخره فردوسی آتش را، که فروغ ایزدی می‏داند، قبله ایرانیان معرفی می‏نماید و خاک را، که نژند و پست می‏خواند، قبله تازیان می‏نامد...
فردوسی، در تحت تأثیر فکر شعوبی خود، به حدّی نسبت به تازیان تعصب می‏ورزد که مانند یک شعوبی متعصب و مقتدر اوایل عهد عباسیان، از اوّلین دفعه که در سلطنت ساسانیان به اعراب برمی‏خورد، آنان را «نادان» و «دانش ناپذیر» می‏خواند و بالعکس ایرانیان را آزاده و بزرگوار می‏داند...
عقایداعراب‏رابه‏طرزی‏عجیب‏درپرده‏تمسخر می‏کندوازبهشت‏وحوروکافورومشک‏وماءمعین و امثال آن که رؤیاهای اعراب گرسنه بیابانگرد را تشکیل می‏دهد سخن می‏راند و با لحنی شیرین که آهنگ استهزا بخوبی از آن هویداست...
شاعر بزرگ ما (فردوسی) سخت‏تروشدیدتر از هر یک از شعوبیان وطن‏پرست ایرانی هر جا که به رسوم و زندگی عرب می‏رسد از ذمّ و تکذیب آن خودداری نمی‏کند و آنان را به الفاظ و القابی چون «سوسمار خوار» و «مار خوار» و «اهریمن چهره» و بی‏بهره از دانایی و شوم و زاغ سار و بیهوش و بی دانش و بی‏نام و ننگ و گرسنه شکم و هیونان مست گسسته مهار و مانند این‏ها می‏خواند و از ذکر مثالب آنان کوتاهی نمی‏نماید. گاه از زبان رستم به سعدوقاص می‏گوید:
به نزد که جویی همی دستگاه
برهنه سپهبد، برهنه سپاه
به نانی تو سیری و هم گرسنه
نه پیل و نه تخت و نه بار و بُنه

ز شیر شتر خوردن و سوسمار
عرب را به جایی رسید است کار
که تاج کیانی کند آرزو تفو
باد بر چرخ گردون تفو!
شما را به دیده درون شرم نیست
ز راه خرد مهر و آزرم نیست
بدین چهر و این مهر و این رای و خوی
همی تاج و تخت آیدت آرزوی
... این شعوبی فداکار وطن‏پرست تا آن جا بر تازیان خشمگین است که تمام بدبختی‏های اجتماعی و سیاسی ایران بعد از اسلام را از ایشان می‏بیند و عقیده دارد که چون پای آن برهنگان، به این مرز، دراز شد دیگر سعی و عمل بی معنی گردید و داد و بخشش مقهور بیدادگری و زُفتی شد...(56)
بدین گونه، آنان ـ با غفلت (یا تغافل) از این نکته ساده که شاهنامه یک «تاریخ» منظوم و فردوسی نیز «گزارشگر» تاریخ است ـ هر چه را که فی‏المثل در نامه رستم فرّخ زاد (سپهسالار ارتش ساسانی) به سعدوقاص آمده بود، معتَقَد جدّی و حقیقی! فردوسی شمرده و بر این اساس، آن چه دل‏تنگشان می‏خواست، از زبان استاد طوس، به اسلام و پیامبر گرامی صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم آن توهین می‏کردند!
آرامگاهی هم که، در عصر رضاخان، برای استاد طوس بنا شد «از هندسه بنای قبر امیر اسماعیل در بخارا و گنبد قابوس در گرگان و گور محمود در غزنی [یا دیگر ابنیه اسلامی ایران[ الهام نگرفته بود و صورت ماکت آن، پایه مربع سنّتی آذروانی را در فضای آزادی نشان می‏داد و گویندگان را برمی‏انگیخت که تا سر حد امکان، شاعر را از مجرای مستقیم تربیت اسلامی دور سازند و او را مانند ابوالفضل دکنی هندی و یارانش مرد صلح‏جویی بدانند که همه چیز را افسانه می‏داند» (57)و به تعبیر جلال آل احمد: «نمونه منحصر به فردی از معماری دیکتاتوری ـ مستعمراتی ـ زردشتی ـ هندی»!(58)
4
وارونه نگاران، ادامه دهنده راهی بودند که ده‏ها سال پیش از آن تاریخ، سرهنگ ملحد، فراماسون و دین ستیز دستگاه روس تزاری در قفقاز (بالگونیک فتحعلی آخوندوف) گشوده بود؛ همو که منادی تغییر خطّ اسلامی به لاتین بود و به قول خویش می‏خواست با حربه «پروتستانتیسم اسلامی» ریشه اسلام را برکند!
فریدون آدمیّت، فراماسون زاده ماسون ماآب، می‏نویسد: «تیز بینی [!] میرزا فتحعلی را از توجیهی که از کلام فردوسی می‏کند باید شناخت: گاه که فردوسی از سیدالمرسلین سخن می‏گوید نامش را به طریق استهزا می‏برد و در یک جا با نام جن ذکر می‏کند و اخبارش را از لغویّات می‏شمارد، امّا چون به زردشت می‏رسد نامش را در کمال تعظیم و احترام می‏برد، او را مظهر «خرد» می‏شمارد و دینش را آیین «بهی» می‏خواند... در تأیید عقیده فردوسی که عرب «برای نهب کردن و خوردن مال مردم، دین را وسیله کرده بود» شاهد معتمد، نوشته ابن خلدون است که هنر تازیان را تنها یغماگری می‏داند...»!(59)
سیاست شیطانی ایجاد تقابل مصنوعی میان ایران و اسلام، و باستان‏گرایی استعماری، به ویژه از عصر مشروطه به بعد سرعت و شدّت گرفت. درست در همان روز که عمّال روس و انگلیس پیکر مجتهد تراز اوّل و شجاع تهران حاج شیخ فضل‏اللّه‏نوری را در تهران به دار زدند (13 رجب 1327 ق) مقاله‏ای موهن علیه اسلام و علما، با عنوان «اذا فسد العالِم فسد العالَم» در روزنامه حبل المتین تهران (وابسته به جناح تقی‏زاده) به چاپ رسید که اعتراض شدید مردم و علما ـ و از آن جمله مرحوم آخوند خراسانی ـ را برانگیخت و به تعطیلی همیشگی روزنامه انجامید. در این مقاله، که به حدس برخی از محقیقن «از نظر سبک و سیاق و مضمون به نوشته‏های اردشیر ریپورتر و نزدیکان او شباهت کامل دارد»(60)، چنین آمده بود:
ملت ایران که در تاریخ تمدن و اقتدار دول دنیا گوی سبقت و نیکنامی را ربوده و از بدو تاریخ تمدن و اقتدار دول اولیه در عداد ممالک بزرگ دنیا محسوب بود و از سلاطین بزرگ عالم باج می‏گرفت و خراج می‏ستاند، همواره مرکز علوم و صنایع نفیسه بود... چنانچه بناهای تخت جمشید و بناهای داریوش کبیر، نمونه شوکت و اقتدار سلاطین آن عصر می‏باشد... این بود حال نژاد ایرانی و سلاطین ایرانی...
بدترین موقعی که شرف قومیّت و استقلال ایران مضمحل و نابود شد، همان وقتی بود که قوم وحشی جزیرة‏العرب و بادیه نشینان و نژاد سوسمارخوار عرب بر ایران حمله آورد. اینک هزار و سیصد سال است که نژاد ایرانی می‏خواهد پشت خود را از زیر سنگ خرافات آنان خالی نماید و هر چند که یک نفر اولاد خلف ایران قیام می‏نماید و می‏خواهد ملّت قدیم و قویم را از تحمّل مشاقّ و زحمات رقّیّت و عبودیّت و قید خرافات خلاصی بخشد و اندک زمانی موفّق شد، باز سنگی در جلو راه ترقّی می‏افتد...
نویسنده مقاله سپس علمای بزرگ شیعه رامسبّب این به اصطلاح بدبختی و عقب ماندگی تاریخی شمرده و با لحنی زننده خطاب به آنان می‏نویسد:
«در حقیقت، شما ظالمید ما مظلوم، شما مقصرید ما قاضی... عبا را از سر بیفکنید تا نیک ببینید! عمامه را اندکی کوچک ببندید تا گوشهای مبارک را نگرفته روشن و واضح واویلای مظلومین را ببینید و بشنوید...»(61)
همین سیاست بود که پس از کودتای رضاخانی، به اوج خود رسید و آثاری چُنان از خود به یادگار گذارد، که شرحی از آن را در صفحات پیشین خواندیم...
مجدّدا تأکید می‏کنیم: آن گونه «چهره پردازی وارونه» از حکیم طوس، چنان که گفتیم، کاملاً همسو با سیاست استعماری ـ استبدادی رضاخان (و فرزندش) بود که با همه توان خویش کمر به هدم اسلام و تشیّع بسته، در مقام جایگزین ساختن مذهبی بی‏خطر (بلکه همساز با مذاق قدرت مسلط) به جای آن بود؛ چرا که روحانیت شیعه (با چهره‏های شاخصی چون حاج آقا نوراللّه‏ اصفهانی و آقا سید حسن مدرس) موی دماغ رضاخان و برکشندگان انگلیسی وی محسوب می‏شد و داعیه دار ولایت حقّه و پرچمدار ستیز با حکومت جور بود و لاجرم، بایستی برای ثبات پایه‏های رژیم کودتا، اسلام و تشیّع و روحانیت از عرصه اجتماع و سیاست کشور اخراج می‏گشت؛ و در عین حال، خلإ فکری و اعتقادی موجود نیز بایستی به شکل مصنوعی و کاذب (با تزریق ایدئولوژی شاهنشاهی) پر می‏شد تا به شکسته شدن سدّ تشیّع، سیلاب هجوم کمونیسمِ وارداتی، موجودیت آن رژیم متّکی به سرمایه‏داری غرب را مورد تهدید قرار ندهد و ماجرای «ارانی و 53 نفر» به یک اپیدمی عمومی تبدیل نشود، و مهمتر از آن، قیام اسلامی پانزده خرداد به بهمن کوبنده 57 بدل نگردد!
5
در همان زمان، و همان جریده‏ای که امثال ذبیح‏اللّه‏ صفا (تحت تأثیر جوّ شووینیسی، نازیستی عصر رضاخانی(62)) هر چه دل تنگشان می‏خواست به فردوسی نسبت می‏دادند، استاد زنده یاد محیط طباطبائی، این نکته مسلّم و استدلال قوی و همه کس فهم را بر ضدّ آن نسبت‏ها پیش کشید که: شاهنامه حاوی رویدادهای تاریخ ایران، و فردوسی نیز ناقل امین آن رویدادها بوده است «نه مبدع اشخاص و افکار، و اگر تصرفّی در معنی هم شده، مربوط به اسلوب تعبیر» و هنر پرداخت آن‏هاست؛ «جان کلام را به همان صورتی که در اصل داستان بوده حفظ کرده و نخواسته عقیده خود را [فی‏المثل [راجع به مقایسه اشکانیان و ساسانیان از زبان خسرو و بهرام [چوبینه] بیان کند».(63)
لهذا زمانی که مطلبی را ـ مثلاً ـ از زبان رستم فرّخ زاد بر ضد اعراب مسلمان یا متقابلاً از زبان سعد وقّاص بر ضد هیأت حاکمه ساسانی نقل می‏کند، هیچ کدام از آن‏ها لزوما اعتقاد خود وی نیست و گر نه بایستی به پریشان گویی و تناقض بافی آشکار استاد طوس در موارد متعددی از شاهنامه حکم کنیم! آن هم آن گونه تناقض گویی که از هیچ انسان عاقل و هوشمندی انتظار نمی‏رود! چرا که، یک جا از زبان بهرام گور (به منذر، پادشاه عرب) از زن تعریف می‏کند و در جای دیگر از زبان روزبه (وزیر بهرام) تقبیح؛ یک جا زبان به ستایش شکوه و عظمت خسرو پرویز می‏گشاید و جای دیگر (از زبان بهرام چوبینه، سپهسالار مشهور ایرانی) از خسرو با عنوان روسپی زاده بدنشان یاد می‏کند (که با عفّت کلام معهود فردوسی نیز ناسازگار است)؛ یک جا از زبان اردشیر، اسکندر را عنصری بدنهان و فرومایه و بیداگر و خونریز می‏خواند و جای دیگر (از زبان قیصر، در جواب انوشیروان) وی را شاه آزاده مرد! (بگذریم از بخش «اسکندرنامه» شاهنامه، که سراسر، لحن و محتوایی جانبدارانه از اسکندر دارد)؛ یک جا (از زبان پشنگ، فرزند افراسیاب) افراسیاب را «کدخدایِ جهان» خوانده و کیخسرو را سلطانی «بی پدر و بی گهر»، «شومِ ناپاک» و «بی‏وفا» و «ناسزاوار مرد» می‏شمرد و جای دیگر، همین کیخسرو را (از زبان دیگران) پادشاهی دادگر و دیندار و سخی و دلسوز به مردم می‏خواند و افراسیاب را شخصیّتی که:
نداند جز از تُنبَل و جادویی فریب و بداندیشی و بدخویی!
یک جا (از زبان پیروز شیر زردشتی، سردار ایرانی در ارتش انوشیروان) از حضرت مسیح علیه‏السلام به عنوان «فریبنده» یاد می‏کند و چند سطر بعد در همان جا (از زبان نوشزاد، فرزند مسیحی انوشیروان) وی را «مسیحای دیندار» و فرهّ‏مند!؛ یک جا از زبان رستم فرّخ زاد (فرمانده سپاه یزدگرد) به شدّت از ساسانیان دفاع می‏کند و به اعراب مسلمان می‏تازد و چند سطر بعد، از زبان سعد وقّاص، آبرویی برای ساسانیان باقی نمی‏گذارد! و...
علاوه، بر فرض محال هم که سخنان تند رستم فرّخ زاد به اسلام و اسلامیان، مورد قبول و اعتقاد ناقل آن (فردوسی) باشد، با دیباچه شاهنامه چه باید کرد که شاعر در پایان آن صراحتا از پیمبر اسلام و اهل‏بیت مکّرم وی علیه‏السلام دفاع کرده است و رنج بسیاری نیز که به جرم! سرودن این اشعار، از دست محمودیان کشید، گوش تاریخ را پرساخته است؟!
به قول تئودور نولدکه، خاورشناس مشهور آلمانی که مفصل‏ترین تحقیقات اروپایی درباره فردوسی و شاهنامه متعلق به اوست: «مخصوصا یک فصل از مقدمه شاهنامه که در اصیل بودن آن نمی‏توان شک کرد، حاوی ایمان شاعر به محمّد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم است و مطابق آن باید بیت‏هایی مانند شاهنامه تورنرماکان، ص 1421، س9 (که در تمام نسخه‏هایی که در اختیار من می‏باشد موجود است) نیز اصیل باشند».(64)
پس چه بهتر که هدف فردوسی از سرودن شاهنامه ـ تدوین تاریخ منظوم ایران باستان ـ و شأن او در نقل مندرجات «خدای نامه» و... را فراموش نکنیم و نقل کفر از زبان دیگران را لزوما اعتقاد خود ناقل نشماریم؛ بلکه ملاک داوری در باب اعتقاد استاد طوس را آن دسته از اشعار شاهنامه قرار دهیم که وی، نه از زبان این و آن، بلکه به عنوان معتقدات جدّی خویش مطرح ساخته است: دیباچه شاهنامه و نیز مقدمه و مؤخّره پاره‏ای از داستان‏ها و حکایات تاریخی (نظیر مقدمه داستان رستم واکوان دیو یا رستم و سهراب و...).
6
در تـأیید آن چه گفتیم، بایستی به چند نکته اساسی اشاره کرد:
1. استاد طوس، چنان که از تصریحات مکرّرش در مقدمه شاهنامه و نیز آغاز داستان‏های آن کتاب برمی‏آید، هیچ یک از حکایات شاهنامه را از پیش خود نساخته، و آن چه را که در این کتاب عظیم گردآورده همگی از منابع و مآخذ کهنی می‏باشد که وی پس از تحقیق و تفحّص بسیار بر آن دست یافته است.
عمده‏ترین مأخذ شاهنامه، همان کهنْ دفترِ منثوری بوده که (ظاهرا) ابومنصور محمد بن عبدالرزق، سپهسالار مقتول خراسان، در قرن چهارم هجری اجزای پراکنده آن را از این جا و آن جا گرد آورده و از آن شاهنامه‏ای جامع ساخته است. آن گاه دقیقی و سپس فردوسی از روی آن ـ همراه با بهره‏گیری از دیگر مآخذ ـ به تنظیم تاریخ ایران باستان پرداخته‏اند؛ و استاد طوس در جای جایِ شاهنامه از آن با عناوینی چون نامه خسروان، نامه خسروی، نامه پهلوی، دفتر پهلوی، نامه شهریار، نامه باستان، نامه شاهوار و... یاد کرده و در دیباچه شاهنامه در باب آن چنین گفته است:
یکی نامه بود از گَهِ باستان
فراوان بدو اندرون داستان
پراکنده در دست هر موبدی
از او بهره‏ای نزد هر بخردی
یکی پهلوان بود دهقان نژاد
دلیر و بزرگ و خردمند و راد
پژوهنده روزگار نخست
گذشته سخن‏ها، همه، باز جست
ز هر کشوری، موبدی سالخورد
بیاورد کاین نامه را یاد کرد
بپرسیدشان از کیان جهان
وز آن نامداران فرّخ مهان
که گیتی به آغاز چون داشتند
که ایدون، به ما خوار بگذاشتند؟
چگونه سرآمد به نیک اختری
برایشان همه روز گندآوری؟
بگفتند پیشش یکایک مهان
سخن‏های شاهان و گشت جهان
چو بشنید از ایشان، سپهبد،
سخن یکی نامورنامه افکندبن
سپس شرح می‏دهد که چگونه به جستجوی آن کتاب برخاسته، آن را باز جسته و به نظم کشیده است.(65) در پایان نقل ابیات دقیقی نیز، با اشاره به مأخذ مشترک گشتاسبنامه دقیقی و شاهنامه خویش، می‏گوید:
یکی نامه بود از گه باستان
سخن‏های آن بر منش راستان
فسانه کهن بود و منثور بود
طبایع ز پیوند او دور بود
نَبُردی به پیوند او کس گمان
پر اندیشه گشت این دل شادمان
گذشته بر او سالیان، شش هزار
گر ایدون که برتر نیاید شمار...
من این نامه فرّخ گرفتم به فال
بسی رنج بردم به بسیار سال...
افزون بر این، در مقدمه تک تک حکایات شاهنامه (از داستان پادشاهی کیومرث و تولد زال و رزم کیکاووس با شاه هاماوران و نبرد رستم و سهراب و ماجرای سیاوش و رزم بیژن و گُرازان و جنگ بزرگ کیخسرو و با افراسیاب و ماجرای قتل رستم به دست برادر گرفته تا پادشاهی اسکندر و خواب دیدن کید پادشاه قنوج و داستان اشکانیان و کرم هفتواد و ماجرای انوشیروان و نوشزاد و پادشاهی فرزند وی هرمز...) همه جا به مآخذ کتبی یا شفاهی خویش تصریح کرده است. چنان که در خطبه داستان سیاوش کار خویش را «نوکردن داستان‏های کهن» شمرده و می‏گوید:
ز گفتار دهقان، کنون، داستان
تو برخوان و برگوی با راستان
کهن گشته این داستان‏ها، ز من
همی نوشود بر سر انجمن
یا در پایان قصّه سقوط حقیرانه کیکاووس از سفر به آسمان! می‏گوید:
بدین داستان گفتم آن کم شنود
کنون رزم رستم بیاید سرود
و نیز در آغاز داستان خسرو و شیرین:
کهن گشته این نامه باستان
ز گفتار و کردار آن راستان
همی نو کنم گفته‏ها زین سخن
ز گفتار بیدار مرد کهن
استاد طوس، حتی مُصرّ بوده که در نقل مطالب (مطالبی که از دیدگاه او، جواز ورود به گنجینه شاهنامه را داشته) چیزی از محتویات منابع خویش را فرو نگذارد. در پایان داستان کاموس کوشانی می‏گوید:
سرآوردم این رزم کاموس نیز
درازست و، نفتاد از او یک پشیز
گر از داستان، یک سخن، کم بُدی
روان مرا جای ماتم بُدی
یا در مقدمه داستان رزم بیژن و گُرازان، خطاب به کسی که از دفتر، داستان را بر وی فرو می‏خوانده گوید:
چنان چون ز تو بشنوم در به در
به شعر آورم داستان، سر به سر
متقابلاً تاریخ چند قرنه اشکانیان را ـ از آنروی که جز نام شاهان این سلسله، اطلاع دیگری از آنان نداشته و در نامه خسروان نیز در این باب چیزی نیافته بود ـ فرو گذارده و تنها به ذکر چند بیت معدود، مشتمل بر ذکر نام پادشاهان مزبور، اکتفا کرده است:
چو کوتاه شد شاخ و هم بیخشان
نگوید جهاندیده، تاریخشان
از ایشان بجز نام نشنیده‏ام
نه در نامه خسروان دیده‏ام(66)
اهتمام استاد طوس به حفظ امانت در نقل مندرجات مآخد، و پرهیز از جعل مطالب، تا آن جا بوده که حتی «غرابت مضمون» و «صعوبتِ هضمِ» برخی از داستان‏ها ـ که از «اساس»، یا در «برخی جزئیّات»، افسانه می‏نماید ـ مایه حذف آن‏ها از شاهنامه نشده است و شاعر، ضمن تصریح به استبعاد این گونه قصص، ذهن خواننده را به وجود شگفتی‏های بسیار در طبیعت توجه داده و نهایتا به وی توصیه می‏کند که هر داستان (یا هر مقدار از داستان) را که پذیرفتنی می‏نماید بپذیرد و هر مقدار نیز که باور ناپذیر است از سنخ رمز و تمثیل شمرده، در پی حقیقتی که در بطن آن نهفته است برود (ر.ک، آغاز داستان رزم رستم با اکوان دیو).
2 ـ استاد طوس در بیان مندرجات شاهنامه، تنها نیست و مضامین این کتاب را بسیاری از مورّخان همان روزگار نیز (نظیر طبری و مسعودی و ابن اثیر و ابن قتیبه دینوری و بلعمی و حمزه اصفهانی و ابومنصور ثعالبی) احیانا با تفاوت‏هایی نه چندان اساسی (که ناشی از تنوّع و اختلاف نُسَخِ مأخذ بوده است) یک جا تحت عنوان «پادشاهان ایران باستان» یا به طور پراکنده در خلال شرح حال انبیا و گزارش تاریخ ملل، در آثار تاریخی خویش آورده‏اند و حتی کسانی چون صاحب «مجمل التواریخ و القصص» در مقدمه کتاب خویش، از شاهنامه صریحا به عنوان یکی از منابع تاریخی یاد کرده‏اند.
3 ـ نکته بسیار مهم دیگر در باب پرهیز فردوسی از قصه بافی و رُمان نویسی، انطباق دقیق مندرجات شاهنامه با آثاری چون «غرر اخبار ملوک الفُرس» نوشته ثعالبی و «کارنامه اردشیر بابکان» و «ایاتکار زریران» و... است که اصالت ترجمه فردوسی را به اثبات می‏رساند. چنان که، وجود مؤیّدات گوناگون برای مندرجات شاهنامه در کتب و ادبیات قدیم هندی و اوستایی و پهلوی و ارمنی، شاهدی دیگر بر اصالت تاریخیِ «اساس» مندرجات دیوان استاد طوس (حتی در بخش‏های مربوط به پیشدادیان و کیان) است. به گفته دکتر رضا زاده شفق:
قریب یک قرن است دانشمندان مغرب زمین در تحقیق منابع شاهنامه بذل مساعی نموده و در منشأ اخبار و حکایت داستان‏های آن غور کرده و به کشفیات سودمند مهمی نایل آمده‏اند.
یکی از نتایج این تحقیقات، ترجمه و تطبیق اوستاست و معلوم شده که قسمت مهم داستان‏ها و اشخاص شاهنامه در کتاب اوستا و مخصوصا در قسمتی که به اسم یشت موسوم است موجود بوده، نیز داستان‏های زیادی در کتاب‏های پهلویِ زمان ساسانیان مانند بُندَهِش و یادگار زریران و جاماسب نامَک و کارنامَک اردشیر بابکان و خسرو کواتان و نظایر آن‏ها مضبوط است که گاهی عینا و گاهی با تغییراتی در لفظ و معنی به کسوه فارسی شیرین و نظم متین فردوسی اندر آمده. منشأ داستان‏های اوستا هم به نوبه خود به افسانه‏های هندی و کتاب‏های «ودا» می‏رسد که تحقیق و تطبیق آن از موضوع این مقال خارج است.
آن چه معلوم است بین شاهنامه و اوستا و کتب پهلوی، کتاب‏ها و داستان نامه‏های دیگر از فارسی و عربی بوده است و فردوسی و دیگر نویسندگان و مورّخان اسلامی بیشتر از آن منابع درجه دوم استفاده کرده‏اند و نام بعضی از آن‏ها مانند ترجمه خداینامک و شاهنامه منثور ابومنصور عبدالرزاق و شاهنامه‏ها و قصه‏های شعرای قبل از فردوسی از منظوم و منثور، مانند آن چه به ابوالمؤیّد بلخی و بختیاری و دقیقی اسناد شده، به ما رسیده است و از همین تعداد و تنوّع منابع است که اختلافی بین شاهنامه و تواریخ اسلامی مانند طبری و حمزه اصفهانی و امثال آن‏ها دیده می‏شود...(67)
برای اطلاع از میزان نزدیکی محتویات شاهنامه به کارنامه اردشیر بابکان، چند بیت از شاهنامه را که عینا منطبق بر بعضی از بندهای کارنامه است، نمونه وار ذکر می‏کنیم:
کارنامه اردشیر بابکان، از بند 13، فصل اول: آن که این خواب برایش دیده‏ای، او یا از فرزندان او، کسی به پادشاهی گیهان رسد.

کسی را که بینند زینسان به خواب
به شاهی برآرد سر از آفتاب
ور ایدونک این خواب زو بگذرد
پسر باشدش کز جهان برخورد
از بند 17 همان فصل: پاپک شاد شد و فرمود که تن بشوی و فرمان داد تا دستی جامه و پوشاک خدای وار بیاوردند و به ساسان دادند.

چو بابک شنید این سخن، گشت شاد براندازه‏شان یک به یک هدیه داد...
بدو گفت بابک به گرمابه شو
همی باش تا خلعت آرند نو
از بند 5 فصل 2: چون اردشیر به پانزده سالگی رسید، آگاهی به اردوان آمد که پاپک را پسری هست بفرهنگ واسو باری فرهاخته و بایشنی [= تربیت شده و سزاوار].

پس آگاهی آمد سوی اردوان
ز فرهنگ و ز دانش آن جوان
که شیر ژیان است هنگام رزم
به ناهید ماند همی روز بزم
از بند 13 تا 19 همان فصل: روزی اردوان با سواران و اردشیر به نخجیر شد. گوری اندر دشت بگذشت. اردشیر و پسر بزرگ اردوان از پس آن گور تاختند و اردشیر اندر رسید و تیری ایدون به گور زد که تیر تا پر به شکم اندر شد و از دیگر سوی بگذشت و گور بر جای بمرد. اردوان و سواران فراز رسیدند و از چنان زنش بدان آیین شگفتی نمودند.
اردوان پرسید که این زنش که کرد؟ اردشیر گفت که من کردم. پسر اردوان گفت که نه، چه من کردم. اردشیر به خشم آمد و پسر اردوان را گفت که هنر و مردانگی به ستمگری و بی آزرمی و دروغ و بیداد به خویش بستن نتوان، این دشت نیک و ایدر گور بسیار، من و تو ایدر دیگر آزمایش کنیم و دلیری و چابکی پدید آوریم.

چنان بد که روزی به نخچیرگاه
پراگنده شد لشکر و پورشاه
همی راند با اردوان اردشیر
جوانمرد را شاه بد دلپذیر
پسر بود شاه اردوان را چهار
از آن هر یکی چون یکی شهریار
به هامون پدید آمد از دور گور
از آن لشکر گشن برخاست شور
همه باد پایان برانگیختند
همی گرد، با خوی برآمیختند
همی تاخت پیش اندرون اردشیر
چو نزدیک شد، در کمان راند تیر
بزد بر سرون یکی گور نر
گذر کرد بر گور پیکان و پر
بیامد هم اندر زمان اردوان
بدید آن گشاد و برِ آن جوان
بدید آن یکی گور افکنده گفت
که با دست آن کس هنر باد جفت
چنین داد پاسخ به شاه اردشیر
که این گور را من فگندم به زیر
پسر گفت کین را من افگنده‏ام
همان جفت را نیز جوینده‏ام
چنین داد پاسخ بدو اردشیر
که دشتی فراخ است و هم گور و تیر
یکی دیگر افگن بر این هم نشان
دروغ از گناه است با سرکشان
از بند 3 فصل 8: من خود اردشیرم، اکنون نگرید که چاره کار تباه کردن این کِرْم [= کرم هَفْتْواد] و یاران او چگونه است؟

که فرزند ساسان منم اردشیر
همی پند باید مرا دلپذیر
چه سازیم با کرم و با هفتواد
که نام و نژادش به گیتی مباد(68)
7
البته، استاد طوس، در مطاوی و مضامین منابع کتبی و شفاهی خویش، مسلّما دخل و تصرفاتی داشته است؛ امّا این دخل و تصرفّات، غالبا محدود بوده است به «ایجاد پیوند» میان اطلاعات تاریخی پراکنده و گونه‏گون و «پس و پیش کردن» برخی از مطالب، جهت تنظیم و تبویب آن‏ها به صورت یک دوره تاریخ مدوّن و مسلسل (کاری که هر مورّخی، در نگارش تاریخ، ناگزیر از آن است)، همراه با «بیان شیوا و هنرمندانه» مناظر طبیعت، اوصاف پهلوانان، صحنه‏های پیکار، ابزار نبرد، محاورات سران، آرایش صفوف و... مجالس بزم، و همچنین «پرورش ادیبانه» خطبه‏ها و نامه‏ها و وصایای بزرگان (که لازمه تبدیل نثر به نظم، آن هم نظمی عالی و حماسی و جاندار است)، و بالاخره «تعبیه و گنجانیدن» برخی مباحث عقلی و نقلی، مواعظ حکیمانه و هشدارهای عبرت‏انگیز از خویش در آغاز و پایان و یا خلال داستان‏ها (که نوعا مشخص و قابل تفکیک است).
در معدود مواردی نیز که تصرفاتی فراتر از حدود یاد شده داشته، نوعا از خزانه فرهنگ و معارف اسلامی خرج کرده است. فی‏المثل، در گزارش مضمون نامه‏ها و مکاتیب شاهان قبل از اسلام به یکدیگر، توحید اسلامی را جایگزین ثَنَویّت میترایی و زردشتی ساخته است.
8
با توجّه به آن چه گفتیم، هرگز نمی‏توان (فی المثل) مندرجات نامه رستم فرّخ زاد به سعدوقّاص (در نکوهش اعراب مسلمان، و مویه برآیین رو به زوال زردشتی) را لزوما اعتقاد خود فردوسی گرفت که، به مثابه یک ناقل و مورّخ در پی گزارش تاریخ بوده است.
دراین زمینه، حقّ سخن، همان است که آقای قهرمان سلیمانی گفته است: «فردوسی آفرینشگر شاهنامه است امّا آفرینشگر مواد و مصالحی که شاهنامه از آن‏ها ترکیب یافته، نیست؛ گر چه آن چه که از ترکیب و امتزاج این مجموعه‏ها شکل گرفت هویّتی مستقل از عناصر سازنده آن دارد».(69)
بی‏جهت نیست که داستان‏های منظوم شاهنامه، از همان بَدْوِ سرایش، به سرعت قبول عام یافت و کسان بسیاری حتی در میان اندیشمندان، از آن‏ها نسخه برداشتند و به قول خود شاعر:
بزرگان و با دانش آزادگان
نبشتند یکسر همه، رایگان
و چون اصالت نقل و ترجمه حفظ شده، و بیان نیز به غایت فخیم و فاخر بود، مآخذ و منابع اصلی تدریجا از دَوْر خارج و به دست فراموشی سپرده شد. به قول ژول مول فرانسوی: «همین که منظومه‏ای تازه، افسانه‏های کهن را براندازد خود گواه آن است که به اصل وفادار بوده است».(70)
بهرروی کلام استاد محیط، مبنی بر این که سخنان منقول از زبان شخصیت‏های گوناگون در شاهنامه را نبایستی لزوما عقیده خود شاعر انگاشت و گر نه، شاهنامه پر از تناقض خواهد گشت، استدلالی تمام است و امروزه باید گفت که مسئله ایمان و اعتقاد استوار استاد طوس به اسلام و تشیّع، امری قطعی و مسلّم به شمار رفته و مورد تصریح و تأکید بسیاری از اهل نظر است. چنان که منابع تاریخی کهن نیز (همچون چهار مقاله عروضی سمرقندی، نقض نوشته شیخ عبدالجلیل رازی، تاریخ طبرستان ابن اسفندیار، مقدمه شاهنامه فلورانس مورخ 614 ق، و مجمع الأنساب شبانکاره‏ای) به تشیّع فردوسی تصریح دارند و «شهرت فردوسی به تشیّع از عهد حیاتش به بعد، همواره امری مسلّم بوده» است.(71)
حتی خود آقای ذبیح‏اللّه‏ صفا که در خوابِ نوشینِ صبحِ جوانی، آن گونه بی‏پروا، از حکیمِ باژ چهره‏ای دین ستیز ترسیم کرده بود، به زودی به خطای بزرگ خویش واقف گشت و با شهامتی در خور تحسین صریحا به این امر اعتراف کرد. در کتاب گرانسنگ «حماسه سرایی در ایران» می‏نویسد:
گروهی هنوز پس از تحقیقاتی که تاکنون به همّت دانشمندان اروپایی در باب شاهنامه و مآخذ آن صورت گرفته است، چنین می‏پندارند که فردوسی در نظم شاهنامه و داستان‏های قدیم، به میل و نظر شخصی کار می‏کرده و پهلوانانی که در شاهنامه می‏بینیم با تمام خصایص خود به وجود می‏آورده و «می ساخته» است، و به همین دلیل هنگام بحث در باب عقاید و دین فردوسی بسیاری از مسایل را که مربوط به قهرمان داستانهاست به فردوسی نسبت می‏دهند و گاه دشنامهایی را که مثلاً یک ایرانی زردشتی به یک تن از عربان مسلمان گفته است از زبان فردوسی می‏پندارند.
من نیز در آغاز کار به چنین خطایی دچار بودم و بعضی از آثار این خطا در مقاله‏ای که به عنوان «شعوبیّت فردوسی» در فردوسی نامه مهر نگاشته‏ام آشکار است، ولی تحقیقات اخیر و مطالعه دقیق در شاهنامه و اطلاع از مسایلی تازه بر من ثابت کرده است که فردوسی در عین علاقه به ایران و در عین دشمنی با عناصر غیر ایرانی در شاهنامه خود، مردی بی غرض است و هر دشنامی که به عرب یا ترک و یونانی و کیش‏های زردشتی و اسلام و یهودی و نصرانی در شاهنامه او می‏بینیم منقول از یک متن یا زبان حال گوینده‏ای است که بدان سخنان تفوّه کرده بود، لاغیر.
عقیده دینی فردوسی و یا آثار وطن‏پرستی او را تنها در آن موارد می‏توان شناخت که از مذهب خود (تشیّع) سخن می‏گوید و به زنده کردن آثار عجم فخر و مباهات می‏کند...(72)
و نیز همو، تحت عنوان «ستایش پیغمبر و اظهار عقاید دینی» می‏نویسد:
فردوسی در آغاز و پایان شاهنامه از عقیده دینی خود در غوغای تعصب محمود و محمودیان به صراحت نام برده و تعلّق خویش را به آل علی و خاندان پیغامبر به صراحت آشکار کرده و در ستایش آنان شدت به خرج داده و دشمنان علی بن ابیطالب را «بی پدر» دانسته و گفته است که یزدان، تن آنان را به آتش خواهد سوخت...(73)
از آن جا که اظهارات پیشین ذبیح‏اللّه‏ صفا (در رَمیِ فردوسی به ضدّیت با اسلام) به رغم کهنگی و سست بنیادی آن، بارها بر قلم دیگران نیز جاری شده و هنوز هم ممکن است در گوشه و کنار برخی به آن تفوّه کنند، لذا ضروری است صرفا به «اعتراف به خطای شجاعانه» وی اکتفا نکرده، بلکه ضعف و نادرستی آن اظهارات را نیز منطقا آشکار سازیم.
پاورقیها در سایت موجود می باشد.
منبع:سایت سراج